روح بزرگ

محمدجواد به آبادی
javadbeh@yahoo.com

امروز بعد از پیاده روی خیلی خسته شدم حدود 2 کیلومتر راه رفتم و بعد از یک دوش آب سرد قصد دارم بخوابم اما دوست دارم هرچه زودتر تا دیر نشده خاطراتم را از آن 4 هفته ی آخر اقامت در لندن بنویسم الان 85 سالم است و هر لحظه ممکن است عمرم به پایان برسد دوست ندارم روزهایی را که عمیق ترین تاثیرات را در زندگی ام گذاشت ثبت نکنم بنابراین قلم را بر می دارم و علی رغم خستگی زیاد شروع به نوشتن می کنم .
ماه آخر اقامتم در لندن بود بعد از چندین سال تحصیل در اینجا و بعد از دوری زیاد از خانواده قصد داشتم به وطنم برگردم مادرم پدرم خواهرم و برادرانم را ببینم اما حدود 4 هفته باقیمانده بود و من حدود یک ماه وقت اضافه آورده بودم در این چند سال دوست داشتم زبان اسپانیایی را بیاموزم اما اصلا وقت نکردم تصمیم گرفتم از این یک ماه هم استفاده کنم و هر چند ناچیز با زبان اسپانیایی آشنا شوم دفترچه ی مربوط به معلمین را برداشتم و در قسمت معلمین زبان اسپانیایی گشتم اسامی زیادی بود اما به طور اتفاقی یک اسم را انتخاب کردم خانم سارا استنلی بعد از زنگ زدن به خانه اش برنامه ی درس را تنظیم کردم و قرار شد بعدازظهر به خانه اش بروم .
خانه اش در منطقه ی خوش آب و هوایی بود کوچک بود اما معماری خوبی داشت مثل خانه های شهری نبود وقتی برای اولین بار او را دیدم بی اختیار ایستادم زنی تقریبا 40 ساله قدی نسبتا بلند با موهای طلایی و رفتاری متین رفتار او رفتاری توام با نوعی وقار و متانت بود هنگام درس وقتی به حرفهایش گوش می دادم همه ی مطالبش را درک می کردم گویی با نوعی ایمان راسخ درس می داد . در ابتدای آشنایی خودش را معرفی کرد و بعد همه ی خانه اش را به من نشان داد قبلا از طریق تلفن به او گفته بودم که فقط برای چند هفته قرار است در لندن بمانم و قرار است به کشورم برگردم وقتی در مورد مبلغی که باید برای تدریس می پرداختم سوال کردم به من گفت که از من پولی نمی خواهد و دوست دارد رایگان به من درس دهد بعد از اصرار فراوان من از او دلیل نگرفتن پول را پرسیدم و او گفت که به زودی قصد دارد به سفر برود و برای همین دوست دارد آخرین درس خود را رایگان دهد .
اسپانیایی را وقتی حدود 6 ماه برای زندگی همراه پدر و مادرش به اسپانیا رفته بود یاد گرفت اما بعد از ترک اسپانیا و اقامت در لندن هرگز به این کشور برنگشت تاکنون ازدواج نکرده بود البته خودش می گفت در جوانی از پسری که در محله ی آنها زندگی می کرد خوشش آمده بود اما بعد از مدتی آن پسر ناپدید شد و بعدها معلوم شد گروههای مافیایی او را کشته اند بعد از آن دیگر از همه ی مردان دوری می کرد البته از مردانی که به او پیشنهاد ازدواج می دادند .بعد از اینکه حدود یک هفته از تدریس گذشت او را به یک رستوران دعوت کردم تا با هم غذا بخوریم خیلی کم غذا می خورد و گویی منتظر چیزی بود که من از آن خبر نداشتم در تمام مدتی که من برای یاد گرفتن به خانه اش می رفتم همواره زمان برایم به سرعت می گذشت و چند ساعت در خانه ی او برایم مثل چند لحظه بود یکی از روزها وقتی در اتاق های خانه قدم می زدم و او برای آبیاری باغچه اش بیرون رفته بود روی قفسه های کتابهایش لوحی را دیدم که روی آن نوشته شده بود مادر مهربان نمونه کشور فهمیدم که او در موسسه خیریه کودکان بی سرپرست و یتیم به عنوان داوطلب کار می کند و احترامم نسبت به او از قبل بیشتر شد روزی که بعد از درس همراه او به موسسه رفتم بچه ها را می دیدم که چقدر او را دوست می داشتند باورم نمی شد زنی که هرگز ازدواج نکرده بود و بچه دار هم نشده اینقدر احساس مادرانه داشته باشد من گوشه ای می نشستم و به حرکات او توجه می کردم بچه ها را می نشاند برایشان داستان می گفت با آن ها بازی می کرد و آن ها را می بوسید او سال ها این جا این کارها را انجام می داد خیلی از بچه هایی که این جا زندگی می کردند بعدها تحصیل می کردند و اشخاص مهمی می شدند و بعدا برای قدردانی پیش او می آمدند و او همچون عادت قبلی دستی به سر آن ها می کشید و آن ها را می بوسید او برای آن ها همان مادر مهربان گذشته بود که همه چیز آن ها بود .
روز یکشنبه برای خانم استنلی روز مهمی بود او در این روز به کلیسا می رفت و دعا می کرد یکبار که با او به کلیسا رفتم و او را در حال دعا دیدم قطرات اشک او را دیدم که از گونه های زیبایش به پایین می افتاد و چه با احساس دعا می کرد در تمام مدتی که با او بودم چه به عنوان تدریس و به عنوان تفریح نوعی آرامش قلبی بر من تسلط داشت مانند آرامشی بود که همیشه وقتی همراه مادرم بودم به من دست می داد هرگز نفهمیدم که برای چه ازدواج نکرده است او در این سال ها وقت زیادی داشته و زنی با خصوصیات او قطعا شوهر خوبی می توانست داشته باشد او در این سن هم علی رغم بعضی مشکلات ورزش می کرد او حتی یک دوچرخه هم داشت و یک روز هم با من به دوچرخه سواری آمد در اوقات بعد از درس برای من از خاطرات گذشته و حوادث زندگی اش تعریف می کرد خاطرات تلخ و شیرین پدرش یک روزنامه نگار بود و چند بار توسط حکومت اسپانیا دستگیر و شکنجه شده بود وقتی اولین بچه ی آن ها متولد شد و بعد از مدتی مرد پدرش خیلی شکسته شد و بعد از آن روزنامه نگاری را رها کرد و گوشه گیر شد خانم سارا موقعی به دنیا آمد که پدر و مادرش امیدی به بچه دار شدن نداشتند و او امیدی برای آن ها بود وقتی از آن روزها صحبت می کرد اشک در چشمانش حلقه می زد و صدایش آرام می شد ذهن او مملو از تجربه خاطره و حوادث گوناگون بود شاید اگر می خواست کتابی بنویسد حتما کتاب قطوری می شد در سال های جنگ او به عنوان مددکار در بیمارستان کار می کرد زخمی را روی دستش به من نشان داد که ناشی از گلوله ی تیری بود که به او اصابت کرده بود و جایش هنوز هم باقی بود خانم استنلی در طول عمرش سفرهای زیادی به کشورهای مختلف دنیا کرده بود از چین و ژاپن گرفته تا کشورهای افریقایی و اروپایی و امریکا و حتی به ایران هم سفر کرده بود و خاطراتش را از این سفرها برایم می گفت در روزهای آخر قرار شد ساعات تدریس افزایش پیدا کند و علاوه بر صبح ها بعدازظهرها و عصر ها هم تا غروب درس بدهد خانم استنلی یک مسیحی مومن واقعی بود وقتی در مورد حضرت عیسی صحبت می کرد حرفهایش توام با ایمان کامل بود گویی همه ی آن ها را لمس کرده و دیده است او تسبیح قرمز رنگی داشت که هر وقت ذکر می گفت آن را می انداخت خیلی آن را دوست داشت چون مادرش آن را به او داده بود .
وقتی به آن روزها فکر می کنم می بینم که آن یک ماه زندگی من در کنار خانم استنلی چنان تاثیر عمیقی در من نهاد که در همه ی زندگی ام آن را احساس می کنم خانم استنلی برای من فقط یک معلم نبود یک الگو بود او زنی بود که همه ی مردم را دوست می داشت و به همه محبت می کرد روزهای آخری که من برای یاد گرفتن پیش او می رفتم چندین بار پشت تلفن گریه کرد فکر می کردم مزاحم باشد اما او می گفت که یکی از دوستانش است در چشمان او همیشه یک نگاه منتظر می دیدم احساسم این بود اما نمی دانم منتظر چه ؟
وقتی در مورد سیاست و جنگ های مختلف با او حرف می زدم به ناگاه اشک در چشمانش حلقه می زد از ظلم ها و ستم هایی گه بر مردم دیده بود می گفت از خاطراتش در افریقا وقتی در گینه شورشیان بچه ها را می کشتند قلب او سراسر درد و رنج بود کم دیدم که لبخند بزند خانم استنلی بدون شک یکی از عجایب عصر جدید بود در عصری که ماشین و دستگاههای فلزی همه چیز را تسخیر کرده بود او همان نگاه قدیمی و با احساس خود را حفظ کرده بود من در مدتی که پیش او بودم فقط اسپانیایی یاد نگرفتم درس زندگی را آموختم بارها خواستم تا او را بغل کنم و دست او را ببوسم و از زحماتش تشکر کنم اما هر بار چیزی مانع من می شد
آخرین شب مرا برای شام دعوت کرد یک نوع غذای محلی درست کرده بود که بسیار خوشمزه شده بود دوست داشتم از آخرین ساعاتی که در کنار خانم استنلی بودم استفاده کنم بعد از شام کمی درباره ی گذشته صحبت کرد .
دو ماه بعد از اینکه من به ایران آمدم روزی در دفتر کارم نشسته بودم بیرون باران تندی می آمد که نامه ای برایم آمد از انگلستان از شهر لندن نامه ای از انجمن حمایت از کودکان بی سرپرست باورم نمی شد خانم استنلی از دنیا رفته بود برای یک لحظه همه ی خاطراتم با او به یادم آمد دلم سوخت بی اختیار گریه ام گرفت بعدها فهمیدم که خانم استنلی سرطان خون داشته و من در مدتی که با او بودم هرگز نفهمیدم رفت و آمدهای او به بیرون تلفن هایی که به نظر من مزاحم بود همه و همه به خاطر بیماری او بودند دکترها به او خبر می دادند که آخرین روزهای زندگی اوست اما او همچنان استوار بود و اصلا ظاهرش چیزی نشان نمی داد همراه نامه تسبیح قرمز رنگی هم فرستاده شده بود همان تسبیح خانم استنلی آن را در دست گرفتم و محکم فشار دادم بیرون هنوز باران تندی می بارید گویی ابرها نیز به خاطر خانم استنلی می گریند .
امروز بعد از 85 سال زندگی و بعد از نوشتن این جملات حالا می توانم با خیال راحت به فکر مرگ باشم در طول زندگی هرگز ازدواج نکردم ولی دو فرزند خوانده دارم یک موسسه خیریه هم با نام خانم استنلی برای کودکان بی سرپرست ساختم آخرین بار دو ماه قبل برای آخرین بار از آرامگاه خانم استنلی در لندن دیدن کردم امروز برای بار آخر دو فرزند خوانده ام را دیدم آن ها حالا دارای فرزندانی هستند و زندگی خوبی دارند امروز و بعد از گذشت حدود 60 سال هنوز خاطره خانم استنلی برایم زنده است و در تمام این سال ها افکار و رفتار او در زندگی ام تاثیر داشته است چراغ را خاموش می کنم و به رختخواب می روم تمام خاطراتم در این سال ها مانند یک فیلم از جلوی چشمم می گذرد در آخر خانم استنلی را می بینم که می خواهد دستم را بگیرد او دیگر ان نگاه منتظر و غمگین را ندارد دستم را می گیرد و لبخند می زند و مرا با خود به جایی بسیار زیبا می برد آن وقت می فهمم که من هم مرده ام .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33072< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي